نوید شاهد - آقای احمد شریفی از آزادگان سرافراز استان ایلام است که سال 1346 در شهرستان دهلران دیده به جهان گشود و پس از اتمام تحصیلات دبیرستان راهی جبهه شد و در چهارمین روز از مهرماه 1367 در منطقه مرزی شلمچه مجروح و به اسارت دشمن درآمد و در دهم شهریورماه 1369 با افتخار به وطن بازگشت. نوید شاهد ایلام در آستانه سالروز ورود نحوه اسارت این آزاده عزیز را برای علاقمندان منتشر می کند.
نوید شاهد ایلام، ساعاتی بود که در انتظار صبحانه بودیم مطابق معمول باید تا ساعت 9 منتظر صبحانه می ماندیم که باز نیروهای دشمن هوسِ بارانِ بمب کردند، تا بر سر ما بریزند. بارش آتش و بمب چون روزهای قبل شروع به باریدن کرد. با صدای گلوله مأنوس بودیم. بی تفاوت در سنگر نشستیم آن روز بارانِ بمب تا ظهر ادامه داشت.

روایتی از اسارت آزاده «احمد شریفی» | خداحافظ وطن!

در حلقه اسارت دشمن

  کم کم فهمیدیم که مسأله خیلی جدی تر از روزهای قبل است. به خود که آمدیم حسابی غافلگیر شدیم دشمن ما را در حلقه اسارت خود در آورده بود چاره ای جز دفاع نداشتیم. تمام نیروی مان را به کار بردیم تا از میدان معرکه جان به در بریم و اسیر دشمن نشویم اما انگار نجات یافتن امری محال بود. عده ای زخمی و شهید شدند تا به خودم آمدم دیدم تنهای تنها هستم، به سنگری که نزدیکم بود پناه بردم حسابی احساس تک بودن می کردم اما نه خدا نزدیک من بود به او توکل کردم و منتظر فرصتی مناسب بودم تا خود را نجات دهم از لا به لای پتوی سبز رنگی که حکم در را برای سنگر داشت رفت و آمد سربازان عراقی تماشا می کردم از چشم های وحشی آنها خون می بارید دسته دسته وارد خاک و خون می شدند و پیشروی می کردند. دلم گرفت نمی توانستم باور کنم عده ایی نامرد از مرز تجاوز و عبور کنند و حریم وطن اسلامی ما را زیر سم های خود لگدکوب کنند. هر آن امکان داشت به دست دشمن اسیر شوم تشنگیی شدید و گرمای طاقت فرسای شلمچه از یک طرف  و خطر گیرافتادن بدست دشمن از طرف دیگر مرا آزار می داد می دانستم در حال امتحان دادن هستم و باید حواسم را جمع می کردم تا من در امتحانات الهی نمره منفی نگیرم.

به هیچ وجه حاضر نبودم تسلیم شوم

در افکار مجروح خود غوطه ور بودم که متوجه شدم چند سرباز عراقی به طرفم می آیند. نمی دانستم می خواهند چکار کنند یک اسلحه کلاش با 17 فشنگ، تمام دارایی و ثروت من در آن لحظات سرخ رنگ بود و فهمیدم آنها با نارنجک مشغول پاکسازی سنگرها هستند. اف بر آن خفاشان شب پرست حتی جرأت نداشتند که وارد سنگرهای خالی شوند. من بر سر دو راهی بودم یا باید اسارت را قبول و تسلیم آن انسان نماها می شدم یا با مرگ دست وپنجه نرم می کردم. اما به هیچ وجه حاضر نبودم تسلیم شوم هرآنچه دل حکم کرد پیش گرفتم چون مرگ در راه خدا بسی زیباتر از اسارت بود خود را برای استقبال از مرگ آماده کردم. در آن لحظات با خود  می گفتم (آیا من خالص بوده ام؟ آیا خدا باز مرا امتحان می کند؟)

من خود را لایق شهادت نمی دانستم

دانشگاه شهادت عجب کنکور سختی دارد من خود را لایق شهادت نمی دانستم هر آن منتظر انفجار بودم که نارنجک در راهرو منفجر شد هیچ ترکشی به من اصابت نکرد گویا بامن قهر بودند فقط صدای انفجار گوشم را سنگین کرد احساس کردم دیگر نمی توانم تاب بیاورم پلک هایم سنگین شدند و از خود بی خود شدم شاید یک ربع گذشت که به هوش آمدم، با خودم گفتم آیا من شهید شدم؟اگر چشم باز کنم با عالم دیگر روبرو هستم با زحمت چشمانم را باز کردم وقتی به پیرامون خود نگاه کردم سرجای اولم بودم نیمی از سنگر بر روی من خراب شده بود خسته و کوفته بودم نمی توانستم خود را زیر خرابه ها بیرون بکشم. نگاهی به ساعتم انداختم ساعت، 12ظهر را نشان می داد. خود را در گوشه هایی از سنگر خراب شده پنهان کردم تا شب برسد و چون سیاهی مطلق همه جا را فرا گرفت از آنجا بگریزم. رفت و آمد نیروهای عراقی همچنان ادامه داشت آفتاب بی رحمانه می تابید و عطش را افزون می کرد لب هایم چون کویری ترک خورده در انتظار جرعه ای آب بود گلویم می سوخت. مرگ با من فاصله ای نداشت اما جناب عزرائیل جانم را نمی گرفت بالاخره تصمیم خودم را گرفتم توکل کردم از خدا خواستم من را از این سردرگمی نجات دهد.

از هیچ چیز، جز فکر اسارت رنج نمی بردم

می خواستم از سنگر خارج شوم که دیدم یک مزدور عراقی از طرف شمال جاده به طرف من می آید از هیچ چیز، جز فکر اسارت رنج نمی بردم. سرباز عراقی 200 متری من بود. خواستم از روبه رو بهش شلیک کنم نمی توانستم چون بر اثر گرد و غبار حاصل از انفجار دیدم کم شده بود صبر کردم تا نزدیکتر بیاید وقتی به بغل سنگر رسید فشنگ هایم را شمردم دکمه اسلحه را روی تک تیرانداز گذاشتم تا تیرها بیهوده هدر نرود نوک اسلحه را از سنگر بیرون آوردم و با نام خدا اولین تیر را شلیک کردم گلوله به زانویش اصابت کرد و او روی زمین افتاد در حالی که کشان کشان خود را به عقب می کشید چند تیر شلیک کرد او فریاد می زد یا بویه (یعنی آخ پدرم) تیر دوم را شلیک کردم به سینه اش اصابت کرد بعد اسلحه از دستش افتاد باز هم ساکت نمی شد مثل یک شغال زوزه می کشید دکمه اسلحه را روی رگبار گذاشتم و تمام تیرها را خالی کردم چند دقیقه ای برای اطمینان  از مردن او صبر کردم بعد با اسلحه خالی به طرف جنازه اش به راه افتادم بی درنگ اسلحه و قمقمه آب او را برداشتم داخل قمقمه کمی آب بود به طرف سنگر اصلی که حکم خوابگاه داشت رفتم شاید نان و آبی پیدا کنم.

پیدا کردن یکی از دوستان و همرزمانم

 دم در سنگر که رسیدم صدای آشنایی را شنیدم که پشت سرهم و به شوخی دخیل یا علی می گفت  وقتی با دستانی که روی سر گذاشته بود، به علامت تسلیم شدن از سنگر بیرون آمد حسابی تعجب کردم دوستم محمد بود که من را دیده بود انگار سال ها بود که همدیگر را ندیده بودیم همدیگر را بغل کردیم. ساعت ها در سنگر نشستیم و بحث کردیم که چگونه راه نجات  پیدا کنیم در آن موقع در خط 4 دشمن بودیم هوا کاملا" تاریک شده بود با چند نارنجک و قمقمه آب حرکت به سوی نیروهای خودی را شروع کردیم آن شب هوا مهتابی  بود اگر وضعیت ما عادی بود می گفتم شب زیبایی هست اما مهتاب و روشنایی مانع حرکت ما بود.
 احتمال داشت عراقی ها ما را ببینند به محمد پیشنهاد کردم در جایی پنهان شویم شاید معجزه ایی رخ دهد و هوا ابری شود و ما بتوانیم حرکت کنیم اما آسمان و ماه هم با ما لج می کردند داخل یک چاله رفتیم قرار بر این گذاشتیم که اول محمد بخوابد ومن کشیک بدهم و برعکس. محمد خیلی زود به خواب رفت سعی کردم نخوابم اما خسته بودم به آسمان نگاه کردم صاف صاف بود ستاره ها به زمینیان شب بخیر می گفتند سعی داشتم خود را مشغول کنم تا خوابم نبرد اما از فرط خستگی به خواب سنگینی فرو رفتم. وقتی بیدار شدیم که خورشید خانم با اشعه های زیبایش صورت هایمان را قلقلک می داد ساعت، حدود 9 صبح را نشان می داد دیگر هیچ راهی برای نجات نمانده بود تا ظهر توانستیم در آن چاله دوام بیاوریم ولی باز، تشنگی بر ما فشار می آورد هیچ وقت تا آن لحظه ارزش این نعمت خدایی را درک نکرده بودم یاد شیر آب حیاط خانه افتادم که وقتی از مدرسه یا بازی بر می گشتم مستقیم به طرفش می رفتم. این تصورات موجب شد بی اختیار لبخند بزنم محمد با تعجب نگاهم کرد حرفی نزدم با نیروهای دشمن 50 متر فاصله نداشتیم آنها هم سخت مشغول بازی با توپخانه بودند به هرطریقی بود از چاله خارج شدیم به عقب برگشتیم و در زیر یک تانک ایرانی که او هم مثل ما جا مانده بود پنهان شدیم هرچه بود از آن خود ما بود سایه بانی مهربان و غمگین تانک بیچاره حسابی پکر بود. می خواستیم شب مهمان او باشیم بعد شبانه به حرکت ادامه دهی.

پیدا کردن کنسرو ماهی و در دام عراقی ها افتادن

 داخل تانک یک قوطی کنسرو ماهی و کمی آب پیدا کردیم با خشاب اسلحه درب آن را باز کردیم و مشغول صرف غذا شدیم که متوجه  شدیم 3 سرباز عراقی که از کنار خاکریز رد می شوند. 2 تا از آنها به راهشان ادامه دادند اما نفر سوم مستقیم به طرف تانک آمد من و محمد چند نارنجک به پشت خاکریز پرتاب کردیم من اسلحه را برداشتم و به پشت تانک رفتم می خواستم شلیک کنم که در ناباوری تمام دیدم اسلحه  خشاب ندارد وقتی که قوطی کنسرو را باز کرده بودیم فراموش کردیم آن را دو باره به اسلحه وصل کنیم از این غفلت حسابی از دست خودم عصبانی شدم اسلحه را به آرامی کنار گذاشتم و از آنجا دور شدم بعد از دقایقی متوجه من شد با زبان عربی حرف هایی میزد او هم اسلحه نداشت من توجه ایی نکردم به راهم ادامه دادم دوباره صدایش می آمد و به من فهماند که پیش او بروم من نه عربی بلد بودم و نه م یفهمیدم بنابراین با زبان اشاره گفتم کار دارم مثل اینکه فهمیده بود من ایرانی هستم به طرف من آمد در این فاصله آن 2عراقی دیگرهم متوجه شدند آنها هم اسلحه ایی همراه نداشتند از نیروهای مردمی یا جیش الشعبی بودند به امید محمد آنجا ماندم ولی وقتی دیدم عراقی به طرفم می آید در صدد دفاع برآمدم به اطراف نگاهی انداختم صندوقی که چندتا مین گوجه ایی داخلش بود دیدم بدون اینکه فرصتی از دست بدهم به طرف صندوق رفتم یک مین برداشتم و تعدادی در دست گرفتم  به طرف سرباز عراقی پرت کنم چون حدس زدم که او فکر می کند نارنجک هست اتفاقا" حدس ام درست از آب درآمد چون سرباز عراقی به طرف دوستانش فرار کرد من هم چند قدم عقب رفتم و محمد را صدا زدم گفتم محمد بیا و این درحالی بود که دقایقی پیش محمد به خاطر افتادن روی مین، پای راستش را از بالای زانو از دست داده بود. به خیال اینکه محمد  زودتر از من راه افتاده، به راه افتادم. حالا دیگر عراقی ها به وجود ما در منطقه پی برده بودند با دو اتومبیل ایفا پر از نیروهای بعثی به تعقیب مان پرداختند نمی دانم چقدر دویده بودم و به کجا می رفتم که متوجه شدم به نزدیک یک اردوی پیاده دشمن رسیدم. آنها مشغول استراحت بودند و هندوانه می خوردند.

و اینگونه از خاک پاک وطن سرافرازم ایران با چشمانی اشکبار خداحافظی کردم

 هر طوری بود چند متری از آنها دور شدم ابتدای امر کسی متوجه من نشد ولی بعد از دقایقی یکی از آنها متوجه من شد چند کلمه ایی هم از آن فاصله دور با من صحبت کرد من اصلا" نمی دانستم چه می گوید بنابراین خیلی خونسرد از آنها کمی دور شدم و آنها فهمیدند که من ایرانی هستم. دیگر راه نجاتی باقی نمانده بود در همان محل ساعت 6 غروب به وسیله نیروهای بعثی به اسارت درآمدم. دوستم محمد را نیز قبل از من  اسیر کرده بودند دست و پاهایم را بستند و روی زمین گذاشتند هر که از راه میرسید با مشت و لگد، قنداق اسلحه و فحش و ناسزا از من پذیرایی می کردند. در آن لحظه نهایت آرزوی ام شهادت بود اما مثل اینکه تقدیر الهی این بود که من زنده بمانم در آن غروب دلتنگ با دلی دلتنگ تر من را به سوی اردوگاه بغداد روانه کردند و از خاک پاک وطن سرافرازم ایران با چشمانی اشکبار خداحافظی کردم.

خداحافظ وطن!
رهایی از اسارت

اما سرانجام دهم شهریورماه 1369 با عنایت پروردگار و دعای خیّر پدران و مادران این سرزمین به همراه سایر آزادگان به وطن و آغوش خانواده بازگشتم. 
منبع: اداره اسناد و انتشارات
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده